the midwifery students of tabriz medicine university from year91

بچه های باحال مامایی ♥♥♥ 3تفنگدار♥♥♥

the midwifery students of tabriz medicine university from year91

بچه های باحال مامایی ♥♥♥ 3تفنگدار♥♥♥

گوشیم مثل همیشه سایلنت بود ............
از رو میز برش داشتم و گذاشتم تو جیبم .....
کمی خرت و پرت و وسایل ضروری هم ریختم تو کوله پشتی .....
داشتم حاضر میشدم که بابام اومد تو اتاق :

_ کجا به سلامتی؟؟؟ جایی میخوای بری؟؟؟
_ این روزا اصلا دل و دماغ ندارم ..... میخوام بزنم به جاده .....
هم یه هوایی عوض کنم و هم برم مدرکمو از دانشگاه بگیرم خدمت هم که تموم شده ....
_ خو اصل مدرکتو میخوای چیکار پسر ؟؟؟ تو که قید استخدام و اینا رو زدی ..
نکنه میخوای قابش کنی بزنی رو دیوار؟؟؟ خندید و گفت : فقط احتیاط کن ...
این فصل به هوا اعتباری نیست زنجیر چرخ هم بردار با خودت .... خدا به همرات ....

خروجی شهر که وارد اتوبان شدم نگاه آسمون کردم ....
بارون ملایمی داشت میبارید .... روز بود ولی هوا روشن نبود .....
  شیشه رو کمی پایین آوردم تا هوای بارونی رو نفس بکشم ....
جیگرم حال اومد ولوم پخش رو بالا بردم و دنده رو جا زدم : الهی به امید تو ....
به لطف هوای بارونی جاده خلوت بود و اصلا یه حال دیگه ای داشت ...

دم دمای اذان ظهر بود...
گفتم اولین جایی که شده نگه دارم هم دو رکعت نماز بخونم
هم یه لقمه غذا و یه چایی بزنم .....
نرسیده به شهرِ ....... یه پارک مسافر بود تر و تمیز .....
نماز خونه و چند تا آلاچیق و یه بوفه .... زدم کنار و پیاده شدم ....

جانمممممممممممممم .... بوی بارون و خاک خیس .... خدایا شکرت ....
بعد نماز رفتم سمت بوفه ببینم چی پیدا میشه برا ناهار ....

_ سلام .... عزیز تو بساطت برا یه مسافر غذا داری یا نه ؟؟؟؟
_ علیک سلام ... خیلی خوش اومدی ... تا شما بشینی ردیفش میکنم ....
میز کناری دو تا آقا و خانوم جوون نشسته بودن .... تعجب کردم چون ماشینی بیرون ندیدم .... پیاده تو حومه ی شهر اونم تو این هوا ؟؟؟
بعد ناهار بوفه چی گفت : چاییم تازه دمه ..... گفتم : دمت گرم تو ماشین دارم ممنون ... خواستم بزنم بیرون که دیدم اون پسر جوونه از پشت صدام کرد :

ـ آقا ببخشین ...شما کدوم سمت میرین ؟ میشه ما رو هم تا یه جایی برسونین ؟
بوفه چی هم پشت بندش گفت : خدا خیرت بده اینا یه ساعتی میشه اینجان
اگه میتونی تا یه جایی برسونشون .... جای دوری نمیره ..... این هوا ماشین سخت گیر میاد ..
نمیدونم چی شد که قبول کردم . گفتم فقط یه کم عجله کنین ....
_ من تا شهر ....... میرم . خواستین یه مدت همراه میشیم
پسر که معلوم بود خوشحاله رو به خانومش کرد گفت : دیدی خدا بزرگه ... بلند شو ...
راه که افتادیم دیگه دلم طاقت نیاورد ازشون پرسیدم :

_ آخه شما تو این هوا پیاده اینجا چیکار میکردین ؟
ــ نپرس آقا .... سوار اتوبوس بودیم برا نماز نگه داشت .....
من بیماری مینیر دارم .... سرم یهویی گیج میره و حالم بد میشه ....
باید یه نیم ساعتی دراز بکشم تا حالم بهتر بشه ....
شانس من همین وقت باید اینجوری میشدم .... از اتوبوس جا موندیم ....
حالا جا موندن یه طرف کل وسایل و مدارک و همه چیم تو ساک بود ....
همسرش برگشت و گفت : ای بابا نا شکری نکن .... حتما حکمتی توش بود ....
ــ آخه چه حکمتی ؟؟؟ تو این بارون بین راه معطل شدیم .....
ـ من گفتم : بی خیال ...... میریم ترمینال از اونجا ساکتونو هم بر میدارین .... فدای سرتون ....
خو این بار بد بگذرونین چی میشه مگه ؟؟؟ مثل اتوبوس راحت نیست خو ببخشین ....
ــ ای بابا چوب کاری نکنین تو رو خدا ..... خیلی هم راحت تر و بهتر از اتوبوسه ...
خدا از بزرگی کمتون نکنه .... انداختیمتون به زحمت ....

تقریبا یک ساعتی میشد که با هم همراه و همکلام بودیم .....
برا منم خوب شد راه با همراه نزدیک تر میشه ...... که یهو .......

یا ابوالفضل ...... چی شده ..... یعنی چه خبره .....

جاده کلا بسته بود ...... کلی ماشین پلیس و آمبولانس و آتش نشانی .....
افسره با اشاره تابلوی دستش همه ی ماشینها رو به سمت دیگه ی جاده هدایت میکرد
لاین رفت کلا مسدود بود .....تصادف شدیدی شده بود ....
از قرار یه سواری از فرعی وارد جاده شده بود و اتوبوس با همون سرعت کوبیده بود بهش ....
از کنار ماشینها که داشتیم رد میشدیم به پسر جوون گفتم :
ــ خدا خودش به خیر کنه ..... کاشکی کسی طوریش نشده باشه .....
ماشینها به جهنم .... کاش مسافراش سالم مونده باشن ......
جوابی نداد ...... برگشتم سمتش ..... دیدم زل زده به اتوبوس و داره گریه میکنه ......
یه لحظه جا خوردم ..... گفتم بی خیال .... خودتو ناراحت نکن ..... دلت نمیاد خو نگاه نکن ....

برگشت عقب رو به همسرش گفت :‌
ــ قربون جدت بشم من خانوم ..... همیشه تو گفتی و من ناشکری کردم ....
اینم حکمتی که میگفتی .....
دودستی زد تو سرش و گفت خدایا نوکرتم .... از سر تقصیراتم بگذر ........
بعدش بلند بلند شروع کرد به گریه کردن .....

خدایا این چی داره میگه ؟؟؟؟ قضیه چیه ؟؟؟؟؟ چه خبره من که متوجه نشدم ....

گفتم داداش چته ؟؟؟؟ چی شده ؟؟؟؟؟ خانوم شما یه چیزی بگو ..... مردم از نگرانی .....
خانوم هم که عین شوهرش داشت گریه میکرد . با گوشه ی چادرش اشکاشو پاک کرد
گفت : اینه قسمت و حکمت خدا ....... ما از این اتوبوس جا موندیم ............................./...
گریه امونش نداد و دوباره زد زیر گریه ......

مو به تنم سیخ شده بود ..... انگار تو یه لحظه یه پارچ آب یخ رو ریختن رو سرم .....
نفسم بالا نمیومد .....
شیشه رو باز کردم . سرمو از پنجره بردم بیرون و به آسمون نگاه کردم .....
هنوز هم بارون میبارید ......
شاید به این دلیل که چشمای ما رو بشوره ......
گناهای ما رو بشوره ......
دلای ما رو بشوره ......

شکرت خدا ...........
شکرت خدا ..........


نظرات 1 + ارسال نظر
r_acita پنج‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:37 ب.ظ http://acita.blogfa.com

واقعا خیلی داستان متاثر کننده ای بود به خوندنش میارزید!

ممنون بابت اعتمادتون ،که تا آخرش حوصله به خرج دادین !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد